زن،
آنگاه که همچون رنگدانههای زندگی شد،
دیگر دیده نمیشود،
وقتی همرنگ اساس منزل شد،
وقتی چون موجودی رنگ پذیر، با زمینهی زندگی یکدست شد!
و وقتی تطابقش با رنگهای زمینه، تمایزش را از او گرفت،
آن زن لحظه لحظه مرده است!
عجب آفتاب پرستی هستی تو!
ای زن! ای مادر! ای همسر!
این لقب، تا به حال
معنای خوبی را القا نکرده بود! ولی تو رنگارنگی!
رنگی باش!
ولی در آن استتار نشو!
زیرا که دیده نمیشوی
و دیگر
احساس نمیشوی
برای دیده شدن، دو راه بیشتر نداری!
یا رنگت را تغییر بده،
یا حرکت کن!
از پس زمینه بیرون بیا!
برجسته باش، دیده شو!
نه مخالف شو و نه مطابق!
ای زن!
ای آفتاب پرست خفته،
بیدار شو!
میدانی!؟ پیرامونت تو را همرنگ نمیخواهد!
پیرامونت پر شده از عادات،
پر شده از اجبار!
پر شده از القاء!
و تو پر از رنگدانه های اطاعت هستی!
پر از پیش زمینه های لِه شدن در پس زمینهی اِعمال!
پر از سیال شدن در ابعاد!
نباش!
بلند شو!
از بُعد سومت جدا شو!
حتی بُعد چهارم برای تو کافی نیست!
بُعد پنجم را امتحان کن!
حرکت کن!
نگذار بیش از این در پس زمینه ها محو شوی!…
آرزو مجتهدزاده فرد … «سنجاقک صورتی»