حراج
آهای! ……… آنچه ببینید و بخواهید… در اینجاست! حراج است! بشتابید!… حراج است!…حراج است! … دریا حراج است! …. جنگل حراج است! … دشت حراج است و زمین حراج است! … رود حراج است «کوه» حراج است و دریاچه حراج است! …. باران حراج…
بُعد پنجم
زن، آنگاه که همچون رنگدانههای زندگی شد، دیگر دیده نمیشود، وقتی همرنگ اساس منزل شد، وقتی چون موجودی رنگ پذیر، با زمینهی زندگی یکدست شد! و وقتی تطابقش با رنگهای زمینه، تمایزش را از او گرفت، آن زن لحظه لحظه مرده است! عجب آفتاب پرستی…
دستهای آلوده
او مترسکی بود .. در شالیزار زور و درد . … خون میچکید.. .. از زیر پوشالهایش…. . و فکر کردیم.. …که خون جگر است و عاشقی. .. و او سالها بود… . که به گرگ نمیماند. او مترسکی بود .. در شالیزار زور و…
امید
صدای آشنایِ زنگولههای آهنین!!!!!….. …. زنگ کاروان… …. کاروان آهنگینِ صلح صلحی که جفتگیری کرده با شترهای نرِ آرام شده … …. شترهای نرِ تازه جفت گیری کرده، به سانِ ردّی قهوهای، در افق نارنجی، ناپدیدند! هنوزبه هیچ نمیاندیشند تا دوباره خون شهوتشان به جوشش…
کودک کار
دوش در برگشت ره از کار و زار سر به شیشه تکیه هوشم نیمه کار چشم را بیحس به بیرون دوخته فکر من با این خیالم سوخته تا به کِی باید تنم اینگونه لَخت ! تا رسم من نیمه جان برروی تخت…