از هفت تپهٔ هفترنگ گذشتم…
از بنفشهای بلند
از جاریهای نیلی…
از بلندای آبی
از نشاط سبز
از خشخش زرد…
از آفاق نارنجی و از لالهگون قرمز* گذشتم…
به شهری رسیدم که در آن
چوبهٔ دار به مزایده گذاشته میشد
تابوتها را طلاکوبی میکردند
و به معرق میآراستند…
و شیفتگانشان در هیایوی یکدیگر گُم بودند…
سرد بود و کبود…
در آن سویتر…
دلو پر آب را،
درون چاه میخشکاندند…
و برای به رقص در آوردنِ تشنگان،
زخمه به زخم میزدند…
انتهای گریستنها را دیدم…
و چشمهٔ خشک چشمها را
دیدم دریا را به دار میآویزند…
و جنگل را دروازه و قلعه ساختهاند
میوههای سرخ را پرپر میکنند و پرندگان همه به یوغند…
میبَرند و میبُرند…
میکُشند و میکِشند شانههای پوسته شده را بر زمین
……..
از این سرداب دور شدم و
تنها به دنبال خورشید بودم و
هیچ سایهای نمیخواستم
……….
نگارگرانی را دیدم که
فرسنگها دور از خیمههای حسرت،
در آسمان
ستارهها را با قلم موهایشان
سو میدهند…
در کویر گل رز میرویانند…
و از اندام خبیثان،
سایهای فرشته گونه بر زمین میکشند…
میبازند …
میسازند …
از خود میگذرند
و گذرگاه میکشند…
معدنچیانی را دیدم که
شاهرگهای جوشان بیرون میکشند
ودلّالانی که
آنها را به هیچ نرخی به عاشقان میفروشند…
کتابفروشی که شیرازههایش از شهد عسل بود و
ساعتفروشی که هیچ عقربهای را
با ساعتهایش نمیفروخت و دیدم که…
ساعتهایش گل آفتابگردان بودند…
و هنوز در راه بودند کسانی که
همه چیز میفروختند و
هیچ نمیستاندند…
………………..
رهگذری از دور آمد
با نوردانی در دست
گفتمش نورت کجاست؟
گفت پشت هفت تپهٔ هفت رنگ!…
آن را خورشید پنداشته بودند و ربودند…
آمدهام تا با خورشیدِ هفت رنگ،
هفت شهر عشق بسازم و کوچههایش را بیانتها
تا هیچ سردابی بر آن سایه نیفکند و
رنگ کبودِ حسرت بر سر در شهر رنگها
ناپیدا باشد…..
*هفت رنگ رنگینکمان
((آرزو مجتهدزاده فرد)) تابستان ۹۲