«با چشمان بسته بخوانید»

چشمانش را باز کرد.

اولین بارش بود که اطرافش را می‌دید و نه خیلی دور را

چرخی زد، شاید دور دستی را بیابد و هیچ، … دوری، … نبود.

صدایی آمد، دوباره همان صدای دلنشینِ آشنا.

ولی این بار با چشمان باز آن را می‌شنید.

هر بار که این صدا را می‌شنید، ضربان قلبش تند می‌زد.

و نمی‌دانست که با شنیدن اولین ضربان او، قلبِ صدا، چه تند زده!

هیچ نوری نبود و هیچ جا تاریک نبود.

هم نور بود و هم تاریکی

شب روز بود و روز، شب

و همچنان هیچ دوردستی، نبود

دوباره چرخی زد، خیلی آسان

حس دوست داشتن داشت، چون می‌دانست که دوست داشته شده!

گاهی صدایی نمی‌شنید و گاه صدای آشنای دیگری هم آن صدا را، همراهی می‌کرد!

گاه ساعت‌ها سکوت مطلق بود و گاه ملودی‌های دلنوازی می‌شنید.

دوباره چرخی می‌زد و با آن ریتم دلنواز در بستر نرمش می‌رقصید

خوشحال بود و آرام بود،

لبریز بود و اشباع بود،

 بی دغدغه!

نه مزاحمی بود و نه کسی غیر از او!

نه جسم دیگری بود و نه لزومی به وجود آن!

دارای مطلق، دردانه‌ی بی‌بدیل و امپراطوری پرمدعا!

کم کم این چرخش‌ها کند شد، کم شد!

جایی برایش نبود،

 خسته بود و دلتنگ

صدایی غریب نزدیکترش می‌شد و احساس آرامشش دورتر!

ریتم ضربان قلب کندتر می‌شد و دلتنگی تندتر!

این صدا را نمی‌شناخت، ولی هر دم نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد!

ناگهان روز و شب درهم شد…

بسترش خالی شد و آرامش، دور شد…

احساس رهاییِ اجباری

اجبارِ بودن، در برون

و نبودن در آن امن‌گاه

اولین بار بود که وجود چیزی دیگر، به جز خودش را در امپراطوریش حس کرد فشاری دردناک

چیزی که او را تکان داد، جابه‌جا کرد و از بسترش بیرون کشید!

 نزدیکش، دور دست شد و آن ضربان آشنا، ناپدید!

حس ناامنی داشت و ابراز نارضایتی از این زورگوییِ بدون هماهنگی،

اما

صدای دلنشینِ آشنای او، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد!

تا نزدیکیِ آغوشی گرم!

با حسی جدید و تجربه‌ای که هیچ آن را نداشت!

حسی که در آن امن‌گاه قادر به آن نبود

 حس فریاد

ابرازِ بودن

و در عین حال

 اعتراض 

نورها در هم کشیده شد، تیز بود و آزاردهنده!

با فریادی بلند، ترحم‌برانگیز و امید‌ دهنده

که حاکی بود، هم از رضایت و هم از نارضایتی!

هیچکس نمی‌داند!

خود او نیز!

بندی از او بریده شد که تا ابد به دور قلب صدای آشنایش تنیده شود!

آن را به مهربانیش، به حمایتش، به نگاه لطیفش و به طنین صدای پرمهرش پیچید!

تا

در آغوشش اولین نفس‌هایش را تجربه کند و بیارامد.


آرزو مجتهدزاده فرد