حریر بلند تنش ، هوش را می­‌بُرد!…

بارِ دوشش ، گرانی چهره‌اش را افزون کرده بود!…

آرام می­‌آمد!…

نوک سینه‌­هایش نمناک بود و تیره،

آرام می‌­آمد!…

قرارِ چشم از او برداشتن، نداشتم…

برهنه پایش، خونین بر روی زمین، کشان،

و شُره آب دهانش با دو نمناک دو سویش، صلیبی از رهایی ساخته بود!

آرام می‌­آمد!…

……

از کجا می‌­آیی؟ ای تافته تن!

جفت نافت، نمایان است، …که تو مقدسی!…

از سرزمین‌های پّسِ سرزمینم!

از سرزمین، گم شده­‌های تشنه!  …

تشنه­‌ی جرعه­‌ها! …

دایه‌­ی سرزمینم من!…

سرزمین مادری!…

برای سیراب کردن، پشته پشته عشق به دوش دارم…

’’انگای‘‘ خدایان را فرا خوانده! …

جفت­‌های زمین، جاری شدن می­‌خواهند!…

گم شده­‌های تشنه را می­‌خوانند و مرا به صلیب خویش دعوت کرده‌­اند!…

……..

………

آرام می­‌رفت!

نمای امواج گونه دنباله‌­ی حریرش دور می‌­گشت!…

 خونی که از پشته‌­هایش به مثال گیسوانی قرمز رنگ

درهوای، بی‌­نورِآفتاب به کبود ارغوان می­‌زد!… 

آرام می‌­رفت!…

و کشانیدن برهنه­‌هایش بر زمین‌­زاران، پایانی نداشت….


آرزو مجتهدزاده فرد