یه قصهای تو بچگی
شنیده بودم از مامان
عاشق اون قصه بودم
قصیه شاه پریان
شبا مامانِ مهربون
میگفت اونو برای من
تا فردا شب قصهی اون
بود همه، تو فکر من
یه شب مامان گفت کوچولو
یه قصه قشنگ و نو
به جای شاه پریان
امشب بگم برای تو
من که بودم روز و شبا
همدمِ شاهِ قصهها
دلم می خواست که بشنوم
بازم از اون حال وهوا
مامان شروع کرد و منم
با قصه درگیر شدم
تا یه کمی پیش که رفت
از گفته هاش سیر شدم
دیدم توی این ماجرا
نه شاهی هست نه پریا
بود یه قهرمان بد
تو شهرک جادوگرا
این یکی جادوگر نبود
بود ز جنس آدما
نه مهربون بود و نه خوب
فرق میکرد با قبلیا
مامان که هی حرف میزد
از یه پری، یه جادوگر
فکر میکردم که میگه
از چیز بد، یه حیله گر
توی تمام قصهها
همیشه خوبن آدما
همیشه اینجوری بوده!
بد بگن از، جادوگرا
جادوگری که مادرم
حرف میزد از خوبیاش
یه جارو داشت، دسته ی اون
رد میشد از زیر پاهاش
اونو میبرد تو آسمون
روی سر مردم شهر
دید بزنه، لای اونا
کی آشتیه یا که کی قهر
جادوگرِ خوب مامان
رفت تو یه شهر عجیب
که شیطونه هدیه میداد
به هر کسی یک دونه سیب
دید که اونجا آدما
بدیها رو جار میزنن
دید، که بچه های خوب
حرف های بد می زنن!
دید که یک آدم بد
سر دسته ی بقیه بود!
رحم نمیکرد به کسی
در پی زور و سُنبه* بود
دید کسی گوش نمیده
به حرفای کوچیکترا
حتی دیگه دوست نبودن
بچه ها با اون پریا
دید که دارن بزرگ میشن
هرچی که بچه هست تو شهر
دیگه دارن یاد میگیرن
با هم باشن، همیشه قهر
دلم نمیخواست مامانم
این قصه روتموم کنه
دلم می خواست همونجوری که
که فکر میکردم بمونه
دیگه دلم تنگ شده بود
برای شاه پریا
گوش نمیکردم به مامان
به حرفاش از اون آدما
دلم می خواست شیرجه برم
تو قصهای اون جادوگر
بهش بگم ای مهربون
منم با اون جارو ببر!
میخوام که از اون بالاها
یه ورد خوبی بخونم
اگه بدی بود هنوز!
همین جا بالا بمونم
بهش بگم ای جادوگر
انگشتتو بالا ببر
چرخی بده تو آسمون
به سوی هر پنجره، در
بره جلوی خونهها
ضربه به هر در بزنه
یه گردباد درست بکن
فکر بدی رو بِکَنه!
یکهو دیدم تو آسمون
سوار بر جارو بودم
از اون دورا به سمت یک
کشتی و چند پارو بودم
چند نفری تو اون سوار
پاروکنان، پا به فرار
انگار که داشتن همگی
دور میشدن از اون دیار
گفتم سویل مهربون
منو ببر به سمت اون
بهم بگو چرا اونا
گریزوند از آدمون
گفت سویل:عزیز من!
ای پاک و دل تمیز من!
اونا که آدم نبودن!
دور ز هر غم نبودن!
اون که دیدی پاروگرند
از جنس من جادوگرند
آدم خبیثهای دیار
حیله بِبَر، حقّه بیار!
اونا که جای کار نیک
به هر گناهِ بد سوار!
شهر آدمها رو که هیچ
شهر خوب جادوگرا
مثل یه بمب ساعتی
فرستادن روی هوا
بدون ترس و واهمه
با زنجیری از کار بد
با یک دونه قفل بزرگ
زدن به دروازه یه سد
شهر خوبِ جادوگرا
دیگه یه افسانه نبود
چون همگی رفته بودن
شهر تهی از همه بود
جادوگرا می ترسیدند
که باز یه روز یه آدمه
خوبی رو ور داره به جاش
بدی کنه یه عالمه
دارن میرن یه جای دور
شاید که توی کهکشان
پیدا کنند یه ردی که
داره از آدمی نشان
گفتم: سویل مهربون
داری منو میترسونی!
دلم برات تنگ میشه
بگو که اینجا میمونی!
اگر بری چه طور میشه
که این چیزا رو بدونم؟
باید بهم قول بدی
بگی که پیشت میمونم
باید بهم کمک کنی
تا که منم به پای تو
این رو بگیم به بچهها
راه درستی رو برو
ای بچه های نازنین
دنیای ما دست شماست
بسازیدش با خوبیا
این کارا، کارای شماست
نِفاقتا، دشمنیا
جنگ و عناد و کینهها
مرگ دو بال شاپرک
چیدن بال کفترا
قفس برای قاصدک
زجر دادن به حیوونا
تیر و کمان بسوی اون
پرنده ای روی هوا
با همدیگه جنگ و نبرد
کنار هم نبودنا،
یاد میده دلتنگ نشن
دیگه واسه هم آدما
اون که به آرامش تو
کمک کنه، اونو بساز
نشونه ای که راز اون،
قفلها رو بسازه، باز
……….
صبح که شد بیدار شدم
یه فکری بود توی سرم
باید تموم حرفامو
پیش مامانم ببرم
مامان بودش بی خبر از
سویل که همراهه منه
گفت: چرا باید همش
عزیز من غر بزنه؟
شاه پریون نبودش
اما سویل دوست خوبه!
با حرفای خوب و مفید
فکرای بد رو، میروبه!
زود شدی، تو غرق خواب
حرفای من رو نشنیدی!
فکر کردم از جادوگر و
از چوب و جارو ترسیدی!
خندهای کردم به مامان
گفتم مامانِ خوبِ من
داری که تعریف میکنی
ز دوستِ ناز و خوب من؟
مامان از این حرفای من
نگاهی کرد پر از سوال!
گفت عزیز دل من
کمی به من بده مَجال!
اون کی بودش که قبلِ خواب
گفت: که این قصه چیه؟
شاهِ پریون رو بخون
جادوگرِ خوبی کیه؟
گفتم آخه مامان جونم
عزیزِ من، مهربونم
همیشه حرفای تو رو
از دل از جون میدونم
این بار خودم، بودم توی
قصهی تو، یه قهرمان
بودم کنار خوبیا
خوبِ همیشه جاودان
جادوی شهر خوبیا!
آدمها با اون بدیا!
سویل و اون جادوگرا!
نه پیش شاه پریا!
مامان خبر نداشت سویل
یه جارو داد به دست من
گفت که یه آدم جدید
اضافه شد به لیست من!
مامان یه لبخند قشنگ
داد بهم با مهر و ناز
دستاشو با آغوش گرم
کرد به سوی من دراز
………
به من بگید، ای بچهها
چه فرقی داره واسه ما؟
که خوب باشیم روی زمین
یا که باید جزو بدا!
کی میدونه مهربونی
چه جوری میروبه بدی؟
کی میدونه چرا باید
به هیچکی بدجنسی ندی؟
بچه ها این رو بدونید
کارِ خوب و مهربونی
بهت میده دوستای خوب
که دیگه تنها نمونی!
*سنبه: میلههای فلزی که برای تفنگهای سر پر یا تمیز کردن لولۀ تفنگهای معمولی به کار میرود.
آرزو مجتهدزاده فرد